English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (22 milliseconds)
English Persian
To make the necessary arrangements. ترتیبات لازم را دادن
Other Matches
set-up ترتیبات
set-ups ترتیبات
mutatis mutandis عبارت لاتینی به معنی تغییرات لازم را انجام دادن
overexpose بیش از اندازه لازم در معرض نورو غیره قرار دادن
orbital injection دادن سرعت لازم برای چرخش دور یک مدار به سفینه فضایی
pit board تخته برای دادن اطلاعات لازم به راننده معین در گروه کمکی
d , top concept تدابیر لازم برای رساندن سطح اماد سکو به سطح لازم در جبهه
prompts پیام حرف نشان داده شده روی صفحه نمایش برای پیام دادن به کاربر که یک ورودی لازم است
prompt پیام حرف نشان داده شده روی صفحه نمایش برای پیام دادن به کاربر که یک ورودی لازم است
prompted پیام حرف نشان داده شده روی صفحه نمایش برای پیام دادن به کاربر که یک ورودی لازم است
execution 1-زمان لازم برای اجرای یک برنامه یا مجموعه دستورات . 2-زمان لازم برای یک سیکل اجرا
bindings لازم الاجرا لازم
binding لازم الاجرا لازم
second best theory نظریه دومین ارجحیت . براساس این نظریه چنانچه یک یا چندشرط از شرایط لازم برای بهینه پارتو وجود نداشته باشد در این صورت رعایت شدن سایر شرایط لازم باقیمانده در ارجحیت ثانی قرار نخواهد گرفت
reduce تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reducing تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduces تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
incidental لازم
preequisite لازم
incidents لازم
incident لازم
incumbent لازم با
obligatory لازم
requirement لازم
incumbents لازم با
intransitive لازم
irrevocable لازم
obbligato لازم
necessary لازم
needful لازم
necessitous لازم
irrevocable contract عقد لازم
optimum درجه لازم
induced drag پسای لازم
ine horse فاقداسباب لازم
quantum libet or placet باندازه لازم
integral part جزء لازم
intransitively بطور لازم
postulates لازم دانستن
postulating لازم دانستن
binding لازم الاجرا
postulated لازم دانستن
it needs not لازم نیست
it is unnecessary لازم نیست
enforceable لازم الاجرا
postulate لازم دانستن
revocable غیر لازم
to become a necessity لازم شدن
due لازم مقرر
to d. the need of لازم ندانستن
interdependent لازم و ملزوم
correlative لازم وملزوم
intransitive فعل لازم
sine qua non شرط لازم
correlative لازم و ملزوم
bindings لازم الاجرا
folderol غیر لازم
unalterable <adj.> لازم الاجرا
unalienable <adj.> لازم الاجرا
inevitable <adj.> لازم الاجرا
i thought it necessary to لازم دانستم که
assets مواد لازم
indispensable لازم الاجرا
prerequisite شرط لازم
prerequisites شرط لازم
superserviceable بیش از حد لازم
the needful کار لازم
the needful اقدام لازم
absolute <adj.> لازم الاجرا
inalienable <adj.> لازم الاجرا
indispensable <adj.> لازم الاجرا
hectic دارای تب لازم
requisitions شرط لازم
time frames مدت لازم
need لازم بودن
required لازم داشتن
requirements شرایط لازم
requisitioned شرط لازم
require لازم دانستن
not binding غیر لازم
necessary conditions شرایط لازم
needn't لازم نیست
necessary and sufficient لازم و کافی
hard and fast لازم الاجراء
requisitioning شرط لازم
makings شرایط لازم
requisite شرط لازم
time frame مدت لازم
needing لازم بودن
requiring لازم داشتن
requiring لازم دانستن
qualifications شرایط لازم
imperative لازم الاجرا
require لازم داشتن
requires لازم دانستن
requires لازم داشتن
imperatives لازم الاجرا
needed لازم بودن
required لازم دانستن
requisition شرط لازم
needlessly بطور غیر لازم
sine qua non امر لازم لاینفک
unqualified فاقد شرایط لازم
raptatory لازم برای شکار
if need be اگر لازم باشد
enforceable document سند لازم الاجرا
irrevocable لازم بائن بلاعزل
ineligibility فقدان شرایط لازم
if necessary اگر لازم باشد
hydration water اب لازم برای ابش
unwanted آنچه لازم نیست
raptatorial لازم برای شکار
it is necessary for him to go لازم است برود
you need not fear لازم نیست بترسید
it needs to be done carefully اینکارتوجه لازم دارد
ineligible فاقد شرایط لازم
you are required to لازم است شما
possessing the necessary qualifications واجد شرایط لازم
provisions وسایل لازم توشه ها
bounden duty وفیفه واجب یا لازم
cut the mustard <idiom> به حد استاندارد لازم رسیدن
supplies مواد وتجهیزات لازم
hurdle rate of return نرخ بازده لازم
correlative with each other لازم و ملزوم یکدیگر
needle point to say لازم نیست بشمابگویم که
avaiiability شرط یا صفت لازم
qualified دارای شرایط لازم
necessary condition شرط لازم [ریاضی]
quantum libet or placet بمقداری که لازم است
it is required that لازم یا مقر ر است که
wanted خواستن لازم داشتن
it askes for attention توجه لازم دارد
want خواستن لازم داشتن
needing نیازمندی احتیاج لازم داشتن
quorum اکثریت لازم برای مذاکرات
It needs to be said that ... لازم هست که گفته بشه که ...
mantling مواد لازم برای پوشش
need نیازمندی احتیاج لازم داشتن
fall due لازم التادیه شدن دین
provision اذوقه تدارکات وسایل لازم
needed نیازمندی احتیاج لازم داشتن
I'll need a plot of land . یک قطعه زمین لازم دارم
Is my presence absolutely necessary? آیا حضور من لازم است؟
magic number امتیاز لازم برای قهرمانی
require نیاز داشتن لازم بودن
disqualify فاقد شرایط لازم دانستن
disqualifies فاقد شرایط لازم دانستن
draw weight نیروی لازم برای کشیدن زه
climate for growth شرایط لازم برای رشد
disqualified فاقد شرایط لازم دانستن
inseparable preposition حرف اضافه لازم یا جدانشدنی
pre condition شرط لازم الاجرای قبلی
required نیاز داشتن لازم بودن
requires نیاز داشتن لازم بودن
A human being should have humanity . <proverb> آدمى را آدمیت لازم است .
do the necessary اقدام لازم بعمل اورید
wanted clerks دبیر یا نویسنده لازم است
self execuiting دارای ماده لازم الاجرا
requiring نیاز داشتن لازم بودن
pocket judgment سند قطعی لازم الاجرا
duly حسب الوفیفه بقدر لازم
disqualifying فاقد شرایط لازم دانستن
undermanned دارای نفرات کمتر از میزان لازم
barrier material مواد لازم برای ساختن موانع
Reforms are needed in various directions. تغییراتی ؟ رجهات گوناگون لازم است
products ول مواد لازم برای تولید یک محصول
precautions درنظرگرفتن احتیاط و جنبههای تامینی لازم
check out time زمان لازم برای ازمایش یک وسیله
check out time زمان لازم برای تخلیه محل
product ول مواد لازم برای تولید یک محصول
precaution درنظرگرفتن احتیاط و جنبههای تامینی لازم
undercool خیلی کمتر از میزان لازم سردکردن
decision tree اقدامات لازم جهت تصمیم گیری
operated کل زمان لازم برای انجام یک کار
operate کل زمان لازم برای انجام یک کار
access time زمان لازم برای پاسخگویی کامپیوتر
i paid his d. wages مزد او را انچه لازم بود دادم
light is necessary to life روشنایی برای زندگی لازم است
legislation مجلس مقننه قانون لازم الاجرا
operates کل زمان لازم برای انجام یک کار
canonical time unit زمان لازم برای طی مسافتی معادل یک رادیان
proceed time زمان لازم برای معرفی به پایگاه جدید
compact فرمول کاهش حجم لازم برای یک متن
nuptias non concubitus , sedconsensus , قصدنکاح لازم است نه فقط با هم زندگی کردن
radar mile زمان لازم برای رسیدن امواج به هدف
ineligibly بدون داشتن شرایط لازم برای انتخاب
add زمان لازم برای انجام یک عمل جمع
cycle time مدت لازم جهت انجام کارهای دوره
aircraft role equipment تجهیزات لازم برای انجام ماموریت هواپیما
adds زمان لازم برای انجام یک عمل جمع
aircraft mission equipment وسایل لازم برای انجام ماموریت هواپیما
duration براوردی از زمان لازم جهت انجام یک فعالیت
compacting فرمول کاهش حجم لازم برای یک متن
compacted فرمول کاهش حجم لازم برای یک متن
adding زمان لازم برای انجام یک عمل جمع
engineered performance زمان لازم برای اتمام یک واحد از کار
housekeeping امور لازم برای نگهداری سیستم کامپیوتری
developments زمان لازم برای توسعه محصول جدید
development زمان لازم برای توسعه محصول جدید
compacts فرمول کاهش حجم لازم برای یک متن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com