English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
It's pretty hard to be in a bad mood around a fivemonth old baby. ناراحت بودن در کنار یک نوزاد پنج ماهه کار سختی است.
Other Matches
If you dont study hard ( hard enough ) , you cant go to a higher class. اگرخوب درس نخوانی درهمین کلاس خواهی ماند
mood حوصله
mood حالت
mood حال سردماغ
mood خلق
mood حال
mood مشرب
mood وجه
I am not in the mood. حال وحوصله ندارم
mood وضع روانی
the infinitive mood مصدر اگاهی
expansive mood نمایشگری
potential mood وجه التزامی
conjunctive mood وجهی ازفعل که درجزای شرط یا قید بکار می رود
the optative mood صیغه تمنی یا ارزو یا دعا
the subjunctive mood وجه شرطی
the infinitive mood وجه مصدری
the indicative mood وجه اخباری
I am in a good mood today. حالش بهم خورد
I am in an exuberant mood today . امروز خیلی کیفم کوک است
to smile a person into a mood کسیرا با لبخند بحالت ویژهای در ژوردن
pretty شکیل
pretty خوش نما
pretty بطور دلپذیر قشنگ کردن
pretty قشنگ
pretty اراستن
pretty تاحدی
She is a pretty of it . دختر قشنگی؟ است
pretty much تقریبا
my pretty خوشگلم
my pretty قشنگم
pretty pretty زیادازحدجویای قشنگی
pretty خوب
pretty pretties چیزهای قشنگ و نادان فریب
things have come to a pretty کاربجای باریک رسیده است کارو بار خراب است
pretty good نه چندان بد
pretty good نسبه خوب
pretty to look at [to watch] زیبا [خوشگل] برای نگاه کردن
sitting pretty <idiom> درشراط دلخواه بودن
pretty fellow کج کلاه
pretty fellow جلف
pretty fellow ادم خود ساز
iam pretty well نسبه حالم بد نیست
iam pretty well بد نیستم
joly and pretty شوخ وقشنگ
as pretty as a picture <idiom> مثل ماه شب چهارده
he played a pretty trick خوب حیلهای زد
She was pretty when I saw her at close quarters . از نزدیک که اورا دیدم خوشگه بود
to be in a nice [pretty] pickle <idiom> بدجور در وضعیت دشواری بودن [اصطلاح روزمره]
It is pretty(fairly)second rate. همچنین چیز مهمی نیست
he played a pretty trick خوب حقهای زد
it is a pretty kettle of fish بد وضعی است
pretty good privacy یات پرداخت در اینترنت به کار می رود
it is a pretty kettle of fish عجب وضعی است
what a pretty mess he made خوب سرهم بندی کرد
things have come to a pretty pass کار بجای باریک رسیده است
baby کودک
baby طفل
baby نوزاد
baby مانندکودک رفتار کردن
baby نوازش کردن
baby شیرخواره
baby اسب دوساله
baby بچه
baby-talk زبان بچهگانه
blue baby طفلی مبتلا به یرقان ازرق
baby split وضعی که میلههای 2 و 7 یا3 و 01 بولینگ باقی می ماند
baby siphon سیفون کمکی که در هوابند ابی بکار میرود
baby linen قنداق
baby house عروسک خانه
baby farm محل نگهداری کودکان
baby converter مبدل کوچک
baby boom پرزائی
baby carriages صندلی چرخدار بچه
baby carriage صندلی چرخدار بچه
bonus baby بازیگر با پیش پرداخت زیاد
cry baby نی نی کوچولو
The baby is there months old . نوزاد سه ماهه است
baby-minder شخصیکهدر منزلخود از بچههایی که والدین شاغل دارند پرستاری میکند
baby buggy کالسکه بچه
baby doll لباسزیر
The baby spat out the pI'll. نوزاد قرص را تف کرد بیرون
baby carriages کالسکهی بچه
The baby is restless. نوزاد بی تابی می کند
To wean a baby. بچه ای را از شیر گرفتن
to sleep like a baby <idiom> مثل نوزاد راحت و بی دغدغه خوابیدن
eye baby دیگری که به او نگاه میکند
eye baby تصویر شخص در مردمک چشم
baby carriage کالسکهی بچه
baby-sitting بچه داری کردن
baby-sits بچه داری کردن
baby-sit از بچه نگاهداری کردن
baby sit بچه داری کردن
baby-sitters بچه نگهدار
Do you charge for the baby? آیا برای بچه ها هم پول میگیرید؟
baby-sitting از بچه نگاهداری کردن
baby-sitter بچه نگهدار
baby-sat بچه داری کردن
baby sitter بچه نگهدار
baby sit از بچه نگاهداری کردن
baby-sat از بچه نگاهداری کردن
baby-sit بچه داری کردن
rag baby عروسک کهنهای
baby-sits از بچه نگاهداری کردن
to get rid of a baby بچه اش را برایش انداختن [اصطلاح روزمره]
To play ducks and drades with someone. To stall someone . To lead somebody a pretty dance. کسی را سر دواندن
The baby was kicking and scraming . نوزاد لگه می انداخت وفریاد می کشید
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
the baby takes notice بچه ملتفت است
the baby takes notice بچه می فهمد
the baby takes notice بچه باهوش است
test-tube baby بچهایکهخارجازرحممادررشدکند
I am thinking of baby number two as I am not getting any younger. من به فکر داشتن کودک شماره دو هستم چون من که جوانترنمی شوم .
The child [kid,baby] has taken after her mother. بچه به مادرش رفته.
hard by نزدیک
i hard him out سخنانش را تا اخر گوش داده ام
it is not very hard چندان سخت نیست
hard خطای موقت در سیستم
hard خطا
it is hard to say به اسانی نمیتوان قضاوت کرد
it is hard to say نمیتوان گفت
hard by درنزدیکی
hard مشکل شدید
hard تختهای که حاوی درایو دیسک سخت و واسط های الکترونیکی لزم است که قابل نصب در اتصال سیستم است
hard مدل کامپیوتر با دیسک سخت
hard متن چاپ شدن یا کپی اطلاعات در سیستم یا کامپیوتر به صورت خوانا.
hard کدی در متن کلمه پرداز که انتهای پاراگراف را نشان میدهد
hard سفت
hard سخت
hard to please نازک نارنجی سخت راضی شو
hard دشوار
hard قوی
hard سخت گیر نامطبوع
hard زمخت
hard خسیس درمضیقه
However hard he tried ... با این وجود که او [مرد] سخت تلاش کرد ...
hard بشدت
hard بسرعت
hard مستقیما درمسیر موردنظر
hard که معادل خاموش کردن و سپس روشن کردن مجدد کامپیوتر است
hard که قابل برنامه ریزی یا تغییر نیستند
hard دیسک مغناطیسی محکم که قادر به ذخیره سازی حجم داده بسیار بیشتر از روی فلاپی دیسک است و معمولا متحرک نیست
hard on (someone/something) <idiom> آزار دادن کسی یا چیزی
come down hard on <idiom> به سختی تنبه کردن
to try hard to do something تقلا کردن برای انجام دادن کاری
I am hard at it . سخت مشغولم
hard-up جاده شیب دارکه ازمیان پیش ساحل بگذرد
hard یچی که یک سیگنال الکتریکی تولید میکند که CPU و تمام وسایل را تنظیم مجدد میکند
hard up جاده شیب دارکه ازمیان پیش ساحل بگذرد
hard right اعضایتندرویحزبسیاسی
hard to please مشکل پسند
hard که پیش از کار کردن درست وسیله باید ترمیم شود
hard up <idiom> کمبود پول
hard of d. ناگوارا
hard of d. دیرهضم
hard سخت در مقابل نرم
hard water اب سنگین
hard surface سطح چیزی
hard water اب سخت
hard ware فلز الات
hard x ray پرتو ایکس سخت
hard surface اجرفرش کردن سنگفرش کردن
hard ware فروف فلزی
hard vacuum خلاء سخت
hard tube لامپ سخت
hard surface رافرش کردن
hard superconductor ابر رسانای سخت
hard stock اجر سخت
hard times هنگام تنگدستی
hold hard عجله نکنید
hard working زحمت کش
hard working پرکار
hard wood چوب سخت
hard wood چوب بادوام
hard times روزگارسخت
hard wood چوب سفت
hard wing بال صلب
hard wheat گندم ماکارونی دارای مقدارگلوتن زیادی است
hard surface سخت کردن سطحی
hard starboard ناو رابا چرخش سریع بسمت پاشنه بگردانید
hard wood چوب جنگلی
hold hard صبر کنید
hard roe اشبل [تخم ماهی یا دیگر جانوران دریایی] [ماهیگیری]
hard-nosed <idiom> سرسخت بودن
hard feelings <idiom> عصب وخشم
hard as nails <idiom> ازلحاظ جسمانی قوی درشت وسخت
hard shouder شانه راست
To do something the hard way . to do something in a roundabout way. لقمه را از دور سر توی دهان گذاشتن
These coins are very hard to come by . این سکه ها دیگه گیر نمی آیند
He is hard of hearing. گوشش سنگین است (شنوائی اش کم است )
It is as hard as rock. مثل سنگ سفت است
It was raining hard. باران سختی می با رید
I had a very hard time ot it. دراینکار پوستم کنده شد
rock-hard بینهایتسخت
hard-won رسیدنبههدفی
hard pressed <idiom> بارمسئولیت ووفیفه
hard sell <idiom> باپشتکاروسعی چیزی رافروختن
to work hard سخت و با زحمت زیاد کار کردن [اصطلاح روزمره]
hard roe أشپل [تخم ماهی یا دیگر جانوران دریایی] [ماهیگیری]
hard-bitten <adj.> سرد و گرم چشیده
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com