Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (38 milliseconds)
English
Persian
handle
اداره کردن بازی مددکاری بوکسور
handles
اداره کردن بازی مددکاری بوکسور
Other Matches
white hope
بوکسور سفیدپوست درمقابل بوکسور سیاه پوست
first aid
مددکاری کردن
bureaucratic
وابسته به اداره بازی وکاغذ پرانی وابسته به دیوان سالاری
first aid
مددکاری
psychiatric social work
مددکاری روانی
social work
مددکاری اجتماعی
rescue and assistance
عملیات نجات و مددکاری
misplay
بازی بد واز روی ناشیگری غلط بازی کردن
to make a trick
با کارت شعبده بازی کردن
[ورق بازی]
yamen
اداره یا مقام رسمی مندرین یا کارمند دارای رتبه اداره دولتی
pugs
بوکسور
pug
بوکسور
pugilist
بوکسور
boxer
بوکسور
fighter
بوکسور
fighters
بوکسور
palooka
بوکسور بی استعداد
southpaw
بوکسور چپ دست
prizefighter
بوکسور حرفهای
seconds
مددکار بوکسور
seconding
مددکار بوکسور
prize-fighter
بوکسور مشتزن
gladiators
بوکسور حرفهای
gladiator
بوکسور حرفهای
second
مددکار بوکسور
seconded
مددکار بوکسور
club fighter
بوکسور باشگاهی
handler
مددکار بوکسور
handlers
مددکار بوکسور
catcher
بوکسور ناشی کتک خور
edward j. neil award
جایزه بوکسور ممتاز سال
to register
[with a body]
اسم نویسی کردن
[خود را معرفی کردن]
[در اداره ای]
[اصطلاح رسمی]
totalitarianize
تبدیل بحکومت یکه تاز کردن بصورت حکومت مطلقه واستبدادی اداره کردن
breaks
جداکردن دو بوکسور ازیورتمه به چهارنعل حرکت از دروازه شروع اسبدوانی
break
جداکردن دو بوکسور ازیورتمه به چهارنعل حرکت از دروازه شروع اسبدوانی
mishandle
بد اداره کردن
wielding
اداره کردن
maladminister
بد اداره کردن
mishandled
بد اداره کردن
mismanaging
بد اداره کردن
direct
اداره کردن
administrations
اداره کردن
administration
اداره کردن
mishandling
بد اداره کردن
mismanaged
بد اداره کردن
helms
اداره کردن
operated
اداره کردن
mismanages
بد اداره کردن
runs
اداره کردن
wield
اداره کردن
run
اداره کردن
administering
:اداره کردن
misgovern
بد اداره کردن
administers
:اداره کردن
wielded
اداره کردن
stage-managed
اداره کردن
stage manage
اداره کردن
stage-manages
اداره کردن
officiated
اداره کردن
helm
اداره کردن
directed
اداره کردن
stage-manage
اداره کردن
officiating
اداره کردن
officiates
اداره کردن
directs
اداره کردن
stage-managing
اداره کردن
officiate
اداره کردن
wields
اداره کردن
aminister
اداره کردن
conducted
اداره کردن
gestion
اداره کردن
manage
اداره کردن
administer
اداره کردن
rule
اداره کردن
maintain
اداره کردن
operate
اداره کردن
mishandles
بد اداره کردن
man
اداره کردن
administered
:اداره کردن
managing
اداره کردن
operates
اداره کردن
manages
اداره کردن
mans
اداره کردن
managed
اداره کردن
conducts
اداره کردن
conduct
اداره کردن
manage
اداره کردن
mismanage
بد اداره کردن
conducting
اداره کردن
policies
اداره یاحکومت کردن
to give somebody the runaround
<idiom>
کسی را سر به سر کردن
[در اداره ای]
manageable
قابل اداره کردن
steer
حکومت اداره کردن
manhandling
باخشونت اداره کردن
steered
حکومت اداره کردن
steers
حکومت اداره کردن
policy
اداره یاحکومت کردن
personnel management
اداره کردن پرسنلی
manhandles
باخشونت اداره کردن
manhandled
باخشونت اداره کردن
manhandle
باخشونت اداره کردن
shinny
بازی هاکی که با توپ چوبی بازی شود چوب بازی هاکی
scotland yard
اداره مرکزی جدیدی برای شهربانی لندن در کناررود تایمز بنا شده است اداره جنایی که نام اختصاری ان cid میباشد نیز جزء این سازمان است
engineers
اداره کردن طرح کردن و ساختن
superintend
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintending
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintends
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintended
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
engineered
اداره کردن طرح کردن و ساختن
engineer
اداره کردن طرح کردن و ساختن
directing
اداره کردن روانه کردن وسایل
conducts
اداره کردن کشیده شدن
maladminister
بطور سوء اداره کردن
conducting
اداره کردن کشیده شدن
operated
اداره کردن راه انداختن
hunts
اداره کردن تازیها در شکار
conducted
اداره کردن کشیده شدن
operates
اداره کردن راه انداختن
hunted
اداره کردن تازیها در شکار
hunt
اداره کردن تازیها در شکار
operate
اداره کردن راه انداختن
conduct
اداره کردن کشیده شدن
police
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
officiating
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
to blunder away
بواسطه سوء اداره تلف کردن
to carry oneself
خودرا اداره کردن یابوضعی دراوردن
Its no joke running a factory .
اداره کردن یک کارخانه شوخی نیست
officiated
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
officiate
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
policed
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
policed
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
polices
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
officiates
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
parochiality
اداره کردن اموریک بخش یابلوک
police
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
natarize
دفتر اسناد رسمی را اداره کردن
polices
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
regie
اداره کردن مالیات مستقیم توسطخود دولت
sponsor
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
sponsoring
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
sponsors
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
to shoot oneself in the foot
<idiom>
بد اداره کردن
[چیزی مربوط به خود شخص]
[اصطلاح]
To conduct a meeting in an orderly manner.
جلسه ای رابا نظم وتر تیب اداره کردن
directed
اداره کردن هدایت کردن
executed
اداره کردن قانونی کردن
executes
اداره کردن قانونی کردن
directs
اداره کردن هدایت کردن
executing
اداره کردن قانونی کردن
moderates
اداره کردن تعدیل کردن
manipulated
اداره کردن دستکاری کردن
manipulates
اداره کردن دستکاری کردن
presiding
اداره کردن هدایت کردن
presides
اداره کردن هدایت کردن
presided
اداره کردن هدایت کردن
preside
اداره کردن هدایت کردن
moderating
اداره کردن تعدیل کردن
moderated
اداره کردن تعدیل کردن
moderate
اداره کردن تعدیل کردن
execute
اداره کردن قانونی کردن
keeps
اداره کردن محافظت کردن
direct
اداره کردن هدایت کردن
chairman
ریاست کردن اداره کردن
chairmen
ریاست کردن اداره کردن
manipulate
اداره کردن دستکاری کردن
keep
اداره کردن محافظت کردن
headquarters
اداره کل اداره مرکزی
to register with the police
نشانی خود را در اداره پلیس ثبت کردن
[نقل منزل]
harlequinade
بخشی ازنمایش یالال بازی که لوده دران بازی میکند لودگی
frame
مدت زمان به کیسه انداختن تمام گویهای بازی اسنوکر یک دهم از بازی بولینگ
gamesmanship
مهارت در بردن بازی بدون تخلف از مقررات بازی
cutthroat
بازی 3 نفره که هریک به نفع خود بازی میکند
game
وسیله ROM که حاوی کد برنامه برای بازی کامپیوتری است و در کنسول بازی نصب میشود
personnel
کارمندان مجموعه کارمندان یک اداره اداره کارگزینی
fire fight
ترقه بازی اتش بازی مبادله تیراندازی
shinney
بازی هاکی که باتوپ چوبی بازی شود
kiss in the ring
بازی بگیرماچ کن :بازی که دران پسریادختری ....تااوراببوسد
dib
ریگ بازی قاپ یا ریگی که با ان بازی می کنند
inning
گیمی که بازیگر سرویس زده و ان را باخته فرصت برای نوبت هر بازی بیلیارد یاکروکه یک بخش از بازی بولینگ
to play fair
مردانه و سر راست معامله کردن یا بازی کردن
quibbling
زبان بازی کردن ایهام گویی کردن
quibbled
زبان بازی کردن ایهام گویی کردن
quibbles
زبان بازی کردن ایهام گویی کردن
quibble
زبان بازی کردن ایهام گویی کردن
harlepuinade
نمایش لال بازی ودلقک بازی
crampet game
بازی خفه بازی کم فضای شطرنج
charlatanic
امیخته بازبان بازی یاچاچول بازی
To be acting. To put it on .
رل بازی کردن
headwork
با سر بازی کردن
twiddled
بازی کردن
twiddle
بازی کردن
played
بازی کردن
twiddles
بازی کردن
moved
بازی کردن
playing
رل بازی کردن
rinks
یخ بازی کردن
playact
رل بازی کردن
move
بازی کردن
twiddling
بازی کردن
toy
بازی کردن
playing
بازی کردن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com